وقتی که حس کردم همه جی خوبه و من چقدر خوشبختم
با مخ داشتم میخوردم زمین
فقط دلم میخواست بمیرم
تا اینکه یه دوست عکسای پروفایلم و دیدبا این جمله شروع شد
چرا سیاه کردی؟
همینجوری
چیزی شده؟
مهم نیست
از تویی که خدارو داری بعیده!
یه لحظه خیلی شوکه شدم
مگه بقیه خدا ندارن!!!!!
یادم اومد که خیلی ازش دور شدم و نمازمم نخوندم
بازم پشت گوش انداختم
گفتم خدا نگام نمیکنه
یه پیام به مریم دادم و گفتم که میخوام.........
مادر شوهر دانا که ول کنم نبود هی صدام کرد
گفت بیا شام
از چشمای سرخم خوند که چیزی شده
اسرار پشت اسرار که چی شده؟؟؟؟
گفت پسرتون........زدم زیر گریه
مادرشوهر هم رفت و گوش پسرش و کشید
منو به زور اون شب برد به مهمونی،....
یه مهمونی عجیب!!!!
یه خونه 12متری
با یه آشپزخونه3متری
یه منقل تریاک!!!!!!
یه مرد که پای تریاک بود و سریع خودش و جمع و جور کرد
صابخونه گفت کاش میگفتید براتون حلوا میپختم
تو مازندران حلوا رو تو شادی ها استفاده میکنن
اونها نگهبان منابع بودن
کلی انار چیده بود که رب انار درست کنه
بوی تریاک اذیتم میکرد
رفتیم تو انباری که انارهارو دون کنیم
زن از سختی هایی که تو
زندگی کشیده بود میگفت و میخندید
از سختی هاش جوک ساخته بود!!!!!
وقتی اومدم خونه تو خودم بودم و به مشکلاتم نگاه کردم و خندم گرفت....
وضو گرفتم و نمازمو خوتدم
و خودم و به خودش سپردم...
خدایا شکرت (0 لایک) پله پله تا رسیدن. .........
ادامه مطلبما را در سایت پله پله تا رسیدن. ...... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8tanhayihayemanf بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 21:03